جدول جو
جدول جو

معنی نامه آور - جستجوی لغت در جدول جو

نامه آور(دِ)
کسی که مکتوب می آورد. پیک. قاصد. (ناظم الاطباء). آورندۀ نامه. نامه آورنده. نامه بر
لغت نامه دهخدا
نامه آور
کسی که مکتوبی ازطرف کسی برای کسی دیگربردقاصدپیک
تصویری از نامه آور
تصویر نامه آور
فرهنگ لغت هوشیار
نامه آور
برید، پستچی، پیک، قاصد، نامه رسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامه بر
تصویر نامه بر
کسی که نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد، چاپار، چپر، پیک، برید، غلام پست، مأمور پست، اسکدار، قاصد، نامه رسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نام آور
تصویر نام آور
دارای نام و آوازه، معروف، مشهور، نامدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامه ور
تصویر نامه ور
نامه بر، آنکه نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد، چاپار، چپر، پیک، برید، غلام پست، مأمور پست، اسکدار، قاصد، نامه رسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
کسی که زندگانی زن و بچۀ خود را اداره می کند، سرپرست خانواده، نان بیار، کسی که برای خانواده ای نان ببرد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ گَ / گِ)
تب خیز. تب آور. که تب لرز آرد. که باعث ابتلای به نوبه است
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف راه آورده و راه آورد. ره آورد. سوغات و ارمغان و هدیه و هر چیزی که چون شخصی از جایی و از سفری بازآید برای کسی بیاورد اگر همه قصیدۀ شعر باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- راه آور دادن، سوغاتی دادن. راه آورد دادن: تعریض، راه آور دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نامبرداری. نامداری. شهرت. آوازه. بلندآوازگی. نام آور بودن. مشهور و معروف و سرشناس بودن. معروفیت. سرشناسی:
هرکه در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برآرد نام.
نظامی.
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری.
نظامی.
به هر کار کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ/ مِ جُ)
آجر نصفه. رجوع به نیمه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ / زِ / زُ)
مرکّب از: نام + آور، آورنده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، خداوند نام و آوازه را گویند چه در نیکی و چه در بدی. (برهان قاطع)، خداوند نام و آوازه. نماور. نام دار. نامبرده. (انجمن آرا) (آنندراج)، کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام)، مشهور. معروف. نامدار. مشهور به سرافرازی. (از ناظم الاطباء)، نامبردار. بنام. بانام. نامی. اسمی. مشهور. معروف. شهیر. شهره. سرشناس. نامدار. خداوند نام:
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان.
فردوسی.
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی.
فردوسی.
ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگۀ شاوران.
فردوسی.
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی.
منوچهری.
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران.
اسدی.
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.
مسعودسعد.
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری.
سوزنی.
جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.
؟ (سندبادنامه ص 15)،
هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم.
نظامی.
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی.
نظامی.
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.
نظامی.
زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
سعدی.
که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
، پهلوان نامی. گرد. پهلوان. جنگجوی نامدار:
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
مبادا به گیتی چو تو پهلوان
میان بزرگان و نام آوران.
فردوسی.
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس میدان و مرد کارزار.
سعدی.
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
سعدی.
و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول مذکور افتاده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ وَ)
نامه بر. (ناظم الاطباء). نامه آور. نامه رسان
لغت نامه دهخدا
(بِ مِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، در 8 هزارگزی مغرب فیروزکوه واقع است. منطقه ای کوهستانی و سردسیر است و 192 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، سیب زمینی، بنشن وپنبه و شغل مردمش زراعت و صنعت دستی ایشان بافتن جاجیم و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نُ زَ)
پیروز. زورمند مقتدر و بانفوذ. (از ولف) :
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.
هم از شاه گیتی و کام آوری
بدو آمده هرچه نام آوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول، آنکه معاش اهل خانه را متحمل است. رئیس خانواده که معاش اعضای آن بعهدۀ اوست. پدرخانواده. شوهر. رئیس خاندان. متکفل معاش اهل بیت
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
آنکه مکتوب می برد. پیک. قاصد. (ناظم الاطباء) :
دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما
گرچه چندین قاصدان نامه بر بازآمدند.
کمال الدین اسماعیل.
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
آن پیک نامه بر که رسیداز دیار دوست
آورد نامه ای ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
- مرغ نامه بر، کبوتری که مکتوب می برد. (ناظم الاطباء) :
بردند عرض حال ترا مشفقی به دوست
مرغان نامه بر به سخن میرسیده اند.
مشفقی.
شریک دولت خود را نمی توانم دید
به چشم غیرت من مرغ نامه بر تیر است.
صائب.
چو خواهم نامه ات بر بال مرغ نامه بر بندم
نخست از رشک مرغ نامه بر را بال و پر بندم.
عذری بیگدلی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام محله ای است در اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامه بر
تصویر نامه بر
قاصد، پیک، آنکه مکتوب میبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
سرپرست خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه آور
تصویر راه آور
چیزی که کسی از سفر برای خویشان و دوستان آورد سوغات هدیه نورهان
فرهنگ لغت هوشیار
شهرت معروفیت سرشناسی: دروغی نگویم درین داوری بحجت زنم لاف نام آوری. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامه ور
تصویر نامه ور
نامه بر: هم بدان پیک نامه وردادش سوی آن نامورفرستادش
فرهنگ لغت هوشیار
نامبرده، خداوند نام و آوازه، کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
((وَ))
سرپرست خانواده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نام آور
تصویر نام آور
((وَ))
مشهور، معروف
فرهنگ فارسی معین
سرشناس، شهیر، مشهور، معروف، نامدار، نامور، نامی
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستچی، پیک، قاصد، نامه رسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد